لجباز
لجباز
یكی بود؛ یكی نبود سال ها پیش از این زن و شوهری بودند كه خلق و خویشان با هم جور نبود زن كاربر و زیر و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتی و همیشه خدا با هم بگو مگو داشتند
یك روز زن از دست شوهرش عاصی شد و گفت : ای مرد خجالت نمی كشی از دم دمای صبح تا سر شب تو خانه پلاسی و هی دور و بر خودت می لولی و از خانه پا نمی گذاری بیرون؟
مرد گفت : برای چه از خانه برم بیرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را می برند می چرانند و از فروش شیر و پشمشان به ما پولی می دهند به كار و بار توی خانه هم تو سر و سامان می دهی
زن گفت : پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من اما آب دادن گوساله با خودت این یكی به من هیچ ربطی ندارد
مرد گفت : نكند خیال می كنی تو را آورده ام توی این خانه كه فقط بخوری و بخوابی و روز به روز چاق و چله تر بشوی؟
زن گفت : من را آوردی كه خانه و زندگیت را رو به راه كنم و خودت را تر و خشك كنم, نیاوردی كه گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده
مرد گفت : این جور نیست هر چه گفتم باید گوش كنی؛ حتی اگر بگویم پاشو برو بالای بام و خودت را پرت كن پایین نباید به حرفم شك كنی
ادامه مطلب